انچه که دلم می خواهد

ساخت وبلاگ

میم مثل مادر ... 

کاشکی میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم

چقدر مث بچگی هام  لالایی هاتو دوست دارم

سادگی ها تو دوست دارم ، خستگی ها تو دوست دارم

چادر نماز زیر لب خدا خدا تو دوست دارم

کاشکی رو تاقچه ی دلت آینه و شمعدون میشدم

تو دشت ابری چشات یه قطره بارون میشدم

کاشکی میشد یه دشت گل برات لالایی بخونم

یه آسمون نرگس و یاس تو باغ دستات بشونم 

بخواب که میخوام تو چشات ستاره هامو بشمارم

پیشم بمون که تا ابد دنیا رو با تو دوست دارم

دنیا اگه خوب ... اگه بد ، با تو برام دیدنیه

باغ گلای اطلسی ، با تو برام چیدنیه 

مـــــــــــــــادر ... 

کاشکی میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم

لالایی ها تو دوست دارم ، بغض صداتو دوست دارم 

مـــــــــــــــادر ... 

لالایی ...

لالایی ...

انچه که دلم می خواهد...
ما را در سایت انچه که دلم می خواهد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : خودم yalda56 بازدید : 55 تاريخ : يکشنبه 30 فروردين 1394 ساعت: 21:02

نامردا نه یه سر به وب من بیچاره بندازینااااااااااااااااا

انچه که دلم می خواهد...
ما را در سایت انچه که دلم می خواهد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : خودم yalda56 بازدید : 67 تاريخ : پنجشنبه 27 فروردين 1394 ساعت: 14:28

در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!!

اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید …

و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند  و او طرحی نو در انداخت و کاخ افسانه ای خورنق را تا زیر سقف بالا برد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید  سنمار ناپدید شد و کار اتمام قصر خورنق نیمه کار ماند …

مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور دستگیری و محاکمه و مرگ او را صادر کرد تا پس از هفت سال  دوباره سر و کله سنمار پیدا شد .

او که با پای خود امده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او را به قتل برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرفهای او گوش کنند و توضیح داد که علت ناکامی معماران قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستون این بوده است که زمین به دلیل فشار دیواره ها و عوارض طبیعی نشست می کند و اگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین بعدا سقف نیز ترک خورد و فرو می ریزد و قصر جاودانه نخواهد شد…

پس لازم بود مدت هفت سال سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش همین حالا است مشکلی پیش نیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل بر ناتوانی من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ می رفتم …

پادشاه و وزیران به هوش و ذکاوت او آفرین گفتند و ادامه کار را با پاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را اتمام و آماده افتتاح نمود .

مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد و شخصیتهای بزرگ سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به جشن دعوت شدند و سنمار با شور و اشتیاق فراون تالارها و سرسراها واطاقها و راهروها و طبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و اسرار امیز قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان میداد و دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک مخفی برد و رازی را با در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه  اجری را نشان داد و گفت : کل بنای این قصر به این یک آجر متکی است که اگر آنرا از جای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت فرو میریزد و این کار برای این کردم که اگر یک روز کشورت به دست بیگانگان افتاد نتوانند این قصر افسانه ای را تملک کنند شاه خیلی خیلی خوشحال شد و از سر شگفتی سنمار به خاطر هنر و هوش و درایتش تحسین کرد و به او وعده پاداشی بزرگ داد و گفت این راز را باکسی در میان نگذار …

تا اینکه در روز موعود قرار شد پاداش سنمار معمار را بدهد . او را با تشریفات تمام به بالاترین ایوان قصر بردند و در برابر چشم تماشا گران دستور داد به پایین پرتابش کنند تا بمیرد!!!

سنمار در آخرین لحظات حیات خود به چشمان پادشاه نگاه کرد و با زبان بی زبانی پرسید چرا ؟؟؟!!!

و پادشاه گفت برای اینکه جز من کسی راز جاودانگی و فنای قصر نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کرده  و راز را برای همیشه از همه مخفی نگاه داشت…!

انچه که دلم می خواهد...
ما را در سایت انچه که دلم می خواهد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : خودم yalda56 بازدید : 49 تاريخ : شنبه 8 فروردين 1394 ساعت: 15:54

    تو این روزا اگه دیدین یه دانشجو نشسته
    یه نگاه به افق میکنه یه نگاه به گوشیش
    باز یه نگاه میندازه به افق باز به گوشیش
    بعد به افق خیره میشه بعد باز به گوشیش نگاه میکنه
    بعد به افق خیره میشه و تو افق نیست و نابود میشه
    بدونین داره با گوشیش معدلشو حساب میکنه
    ببینه مشروط میشه یا نه ! 

طنز امتحان, طنز شب امتحان

    شما دانشجویین ؟ بعله !!
    درس هم میخونین ؟ نه دیگه تا اون حد !

 

 

 

انچه که دلم می خواهد...
ما را در سایت انچه که دلم می خواهد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : خودم yalda56 بازدید : 69 تاريخ : پنجشنبه 14 اسفند 1393 ساعت: 15:22

در رویاهایم دیدم با خدا گفتگو میکنم خدا پرسید میخواهی با من گفتگو کنی؟گفتم اگر وقت دارید خدا خندید و گفت
 
وقت من بی نهایت است پرسیدم چه چیز بشر تورا سخت متعجب میسازد؟ .
 
 
خدا گفت: کودکیشان اینکه آنها از کودکیشان خسته میشوند و وقتی بزرگ میشوند باز آرزو میکنند کودک شوند..
 
اینکه آنها سلامتی خود را از دست میدهند تا پول بدست آورند و پولشان را از دست میدهند تا سلامتی از دست
 
رفتشان را بدست آورند.،اینکه با اضطراب به آینده مینگرند و حال خویش را فراموش میکنند بنابراین نه درحال زندگی
 
میکنند نه در آینده اینکه آنها به گونه ای زندگی میکنند که هرگز نمیمیرن و به گونه ای میمیرن که گویی هرگز
 
نزیستند دستهای خداوند مدتی دستهایم را گرفت و سکوت کردیم دوباره پرسیدم به عنوان پدر کدام درسهایت را
 
میخواهی فرزندانت بیاموزند گفت بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد  همهء کاری
 
که میتوانند آنها بکنند این است که اجازه دهند.خودشان دوست داشته باشند بیاموزند که درست نیست خودشان
 
را با دیگران مقایسه کنند بیاموزند که فقط چند ثانیه طول میکشد تا زخمهای عمیقی در قلب آنها که دوستشان
 
داریم ایجاد کنیم اما سالها طول میکشد تاآن زخمها التیام بخشد بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین را
 
دارد کسی است که به کمترین ها نیاز دارد بیامورند که دو نفر میتوانند به دو نقطه نگاه کنند و آنرا متفاوت ببینند..
 
بیاموزند فقط کافی نیست دیگران را ببخشند خودرا نیز باید ببخشند من با خضوع گفتم سپاسگزارم آیا چیز دیگری
 
هست که دوست دارید به فرزندانتان بگویید خداوند لبخند زد و گفت،.
انچه که دلم می خواهد...
ما را در سایت انچه که دلم می خواهد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : خودم yalda56 بازدید : 53 تاريخ : چهارشنبه 22 بهمن 1393 ساعت: 17:05

http://up.facenama.com/file/48028/1423337995961430_jpg.jpg

انچه که دلم می خواهد...
ما را در سایت انچه که دلم می خواهد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : خودم yalda56 بازدید : 79 تاريخ : يکشنبه 19 بهمن 1393 ساعت: 1:53

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.
به پر و پاي فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي، تنها يك روز ديگر باقي است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن."
لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار مي توان كرد؟ ..."
خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمي‌يابد هزار سال هم به كارش نمي‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگي كن."
او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي‌درخشيد، اما مي‌ترسيد حركت كند، مي‌ترسيد راه برود، مي‌ترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد، قدري ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده‌اي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم.."
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگي را به سر و رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد، مي تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، اما ...
اما در همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفش دوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نمي‌شناختند، سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگي كرد.
فرداي آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!"
 ***
 زندگي انسان داراي طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن مي انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگي آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتي براي طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟

انچه که دلم می خواهد...
ما را در سایت انچه که دلم می خواهد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : خودم yalda56 بازدید : 63 تاريخ : يکشنبه 19 بهمن 1393 ساعت: 0:49

پروردگارا

 

مرا بینشی عطا فرما تا تو را بشناسم

 

و دانش عطا فرما تا خود را بشناسم

 

مرا صحتی عطا فرما تا از كار لذت ببرم

 

و ثروتی عطا فرما تا محتاج نباشم

 

مرا نیرویی عطا فرما تا در نبرد زندگی فائق شوم

 

و همتی عطا فرما تا گناه نكنیم

 

مرا صبری عطا فرما تا سختی ها رو تحمل كنم

 

و طبعی عطا فرما كه با مردم بسازم

 

مرا بزرگواری عطا فرما كه با دشمنم مدارا كنم

 

و بینشی عطا فرما تا زیباییهای جهان را ببینم

 

مرا عشقی عطا فرما تا تو و همه را دوست بدارم

 

و سعادتی عطا فرما تا خدمتگذار دیگران باشم

 

مرا ایمانی عطا فرما تا اوامرت را اطاعت كنم

 

و امیدی عطا فرما تا از ترس و اضطراب بر كنار باشم

 

مرا عقلی عطا فرما تا از خود نگویم

 

و معنویتی عطا فرما تا زندگی معنی داشته باشد

انچه که دلم می خواهد...
ما را در سایت انچه که دلم می خواهد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : خودم yalda56 بازدید : 74 تاريخ : جمعه 17 بهمن 1393 ساعت: 16:06

نقل است: روزی سگی داشت در چمنزار علف میخورد
سگ دیگری از کنار چمن گذشت. چون این منظره را دید ایستاد
ایستاد و با تعجب گفت :  اوی! تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟
سگی که علف می خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت :
 من؟ من سگ کدخدا هستم!
اون یکی سگ پوز خندی زد و گفت :
 سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ دیگه چرا سگ کدخدا؟

اگر پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی ؛

حالا که علف می خوری دیگه چرا سگ کدخدا؟

سگ خودت باش !!

انچه که دلم می خواهد...
ما را در سایت انچه که دلم می خواهد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : خودم yalda56 بازدید : 72 تاريخ : پنجشنبه 16 بهمن 1393 ساعت: 10:15

ماه رمضان بود و شهر یکپارچه دعا

و مردمان در شهر به دعا کردن مشغول بودند

دعا،همان دعای همیشگی ماه رمضان بود:

_الهم اشف کل مریض

_الهی آمین!

_الهم اغن کل فقیر

_الهی آمین!

_انک علی کل شیء قدیر

_الهی آمین!!

 

مرد ساده و بی چاره ما بی آن که کوچکترین چیزی از دعا بفهمد،فقط آمین می گفت!

و حتما پیش خودش هم فکر می کرد:مهم نیست چیزی از دعا نفهمی،خداوند خودش می فهمد و بر آورده می کند!هزچند من نمی فهمم که از خدا چه خواسته ام!!

 

انچه که دلم می خواهد...
ما را در سایت انچه که دلم می خواهد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : خودم yalda56 بازدید : 164 تاريخ : يکشنبه 12 بهمن 1393 ساعت: 22:32